کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

:((((((

تو مترو ایستاده باشی و ندونی توی شلوغی باید به کجا نگاه کنی! یه دفه دنیا برات تیره و تار بشه!! و اصلا نتونی جایی رو ببینی!  تا ساعت 12 شب تووی بیمارستان چشم این ور اون ور برری اونم با یک چشمِ متورمِ دردناک که پرِ خونِ!! و دکتز بهت هشدار بده که قزنیه جشمت آسیب دیده و تو نگرانیت بیشترُ بیشتر بشه که این همون چشمیه که موقع عمل پی آر کی خیلی اذیتت کرد و باید خیلی بیشتر ازش مواظبت میکردی!! بعدش از دارو خونه با یه عالمه پماد و قظزه برای چشمِ مجروحت برگردی!  و هنوزم بعدِ 18 ساعت نتونی چشمتُ بازش کنی و... ناراحتی یعنی این... اینا رو گفتم که بگم خانومِ عزیزی که توی مترو واستادی! هیجانتُ کنترل کن وقتی سوار میشی دستاتو مثلِ جومونگ موقع ...
22 اسفند 1392

خانواده بق بقوها

اینم اولین شعرِ کودکِ من که همین الان که داشتم میخوابیدم اومد به ذهنم و سریع بلند شدم نوشتمش: چند تا کبوتر آروم, کنارِ هم نشستن   کسی میدونه اونها, منتظرِ کی هستن؟ یکی از اونها داره, چشمایی شاد و شیطون حدس میزنم که باشه این یکی داداششون اون یکی مهربونِ, خنده داره به منتقار باید که مامان باشه, یک مامانِ خانه دار خال خالیه کاکلش, کبوترِ کناری یه دخترِ قشنگه, خانومِ کاکل پری اونها یه خانوادن, یکی شون کمه اما بق بق بقو بق بقو, اومد اقای بابا! زهره ارزه گر  17.12.92 17.12.92
20 اسفند 1392

من و کوروش, پنجشنبه 15 اسفند هتل طرفبه+ جدیدترین شعرم

مامان بابام به مناسبتِ 15 مین روزِ درگذشتِ دایی عزیزم مهمونی تدارک دیده بودند.  راستی کامنتاتونُ خوندم. در اولین فرصت لطفتونُ پاسخ خواهم داد و تاییدشون می کنم. ایشون هم مادربزرگِ پدریم هستن! :) اینم داداش رضای خوشگلمِ که عکسش همین امشب از عموی خوبم به دستم رسید. و اینم دوباره منُ داداش رضامُ داداش رئوفم...     این روزها دغدغه شعر دوباره به سراغم اومده! جدیدترین شعرمُ با شما سهیم میشم   نمی تونی وقتی میخوای, نمیشه وقتی میتونی! شاید این قانونِ عشقِ! که نمیشه, نمی تونی! پرِ حسای قشنگی, توی چشماش پرِ شعرِ نمی شه حسِ چشاشُ توی شعرات بنشونی! خواستنش, مثلِ انارِ, مثل طعمِ خوبِ بادوم  ...
20 اسفند 1392

دایی خوبم

داییِ عزیز من یک روز خوشتیپ ترین مردی بود که میشناختم. یک نظامیِ خیلی رسمی ! خیلی رسمی! همیشه وقتی به دیدنش میرفتیم پر میشدیم از خاطرات ناب و بی نظیرش از سفرهای مختلفش! پشت اخمای پر پشتش همیشه یه مهربونیِ خاصی پنهون بود. بوسیدنش همیشه برام سخت بود, چون باید تا می تونستم روی انگشتای پام بلند میشدم و بازم قدم به صورتِ مردونش نمی رسید! داییِ خوشتیپ من این اواخر دیگه خیلی پیر شده بود.  سرطان ریه گرفته بود. سیگارایی که یک زمانی مونس تنهاییاش بود بالاخره کار خودشُ کرده بود.  و حالا دلِ من براش خیلی تنگه! داییم امروز ما رو برای همیشه تنها گذاشت!  — ...
1 اسفند 1392
1